چوپان بیچاره خودش را کشت که بز چالاک از آن جوی آب بپرد ولی موفق نشد. او می دانست پریدن از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوی آن آنقدر نبود که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد. نه چوبی که بر تن و بدنش می زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیده ای از آنجا می گذشت. وقتی ماجرا را دید، پیش آمد و گفت: من چاره کار را می دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گِل کرد. بز به محض آنکه آب جوی را گل آلود دید، از سر آن پرید و در پی او تمام گله پریدند. چوپان مات و حیران ماند! این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟. پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می دید، گفت: «تعجبی ندارد؛ تا خودش را در جوی آب می دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید». حالا به نظر شما انسان با آنهمه ادعایش چگونه می خواهد پا روی خودش بگذارد و هنر خودشکنی را به نمایش بگذارد؟! خدایا خودت کمکمان کن.
Design By : Pichak |